کشیدم رنجِ احساس و محبت باوفا شد دلسخن را در گلو خاموش کردم بینوا شد دلنچیدم میوه از شاخِ وفا غیر از فغان و غمنبردم حاصلی از زندگی محوِ بلا شد دلنَبرد از خاطرم غم جامِ می را واژگون کردمنشد غمخوارِ من ساقی ز میخواران جدا شد دلز علم و حکمت و دانش نبردم هودهای لیکنزدم گامِ طلب در دشتِ حیرت مبتلا شد دلز مولانا شنیدم از جدائی شکوهها داردبه دنیای کمالش سیر کردم باصفا شد دلگهی خیام از رازِ جهان گفتا معمائیگهی کوشش نمودم، تا به رازش آشنا شد دلگهی حافظ ر اسرارِ ازل گفتا غزلهائیاز آن عارف شنیدم نکتههائی باخدا شد دلگهی با فیلسوفانِ جهان رفتم به هر سوئیز رازِ فلسفه واقف نگشتم بیصدا شد دلبه کلکِ نور، در دلهای پاکان بود
عشقِ حقاناالحق گو اناالحق گو سرِ دارِ فنا شد دلشدم صابر به مُلکِ نامرادی بود سامانمز دامِ خواهش و میل و تمناها، رها شد دلبرچسبها: کاروان شعر, غزل شماره ۳۵۳ صابر كرماني...
ما را در سایت صابر كرماني دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : saberkermania بازدید : 93 تاريخ : شنبه 3 دی 1401 ساعت: 7:15